سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قاصدک پر طلایی(حمیدرضا قدرتی)
09132147634***09190424302****09136931595
گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من گروه طراحی قالب من
.


مردم می گویند، ” آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید.” اما باید اینگونه باشد، ” خوبی را در آدم ها پیدا کنید و بدی آن ها را نادیده بگیرید. ” هیچکس کامل نیست********دنیا هم به آدمهای خوش بین نیاز دارد هم به آدمهای بد بین چون افراد خوش بین هواپیما میسازند،افراد بدبین چتر نجات!
آرشیو وبلاگ

با سلام و عرض ادب خدمت بینندگان این وبلاگ.ورود شما را به این وبلاگ خوش آمد میگویم.امیدوارم استفاده کامل را ببرید.برای بهتر شدن این وبلاگ نظرات خود را اعلام کنید.




موضوع مطلب :

یادداشت ثابت - یکشنبه 91 آبان 8 :: 2:18 عصر

سلام.طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق باشه.ماه مبارک رمضان ماهی پر برکت و با فضیلت است که اگر کسی درکش کند میتواند به خیلی چیزها دست بیابد.از تمامی شما دوستان میخواهم که در این ماه مبارک مخصوصا در شبهای قدر اول برای امام زمان و دوم  به تمامی بیماران و گرفتارها دعا کنید.به من حقیر هم دعا کنید.التماس دعا




موضوع مطلب :

سه شنبه 92 مرداد 8 :: 2:29 صبح

با تو آغاز نکردم که روزی به پایان برسانم.
عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.
با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.
همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.
همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.
و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.
با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.
عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.
با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.
همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.
همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.
و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.
همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،
از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.
اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،
آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.
ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،
عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.
با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.
و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.
با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.
پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.




موضوع مطلب :

سه شنبه 91 اسفند 1 :: 4:49 عصر

خیلی سخت است بدانی هیچوقت به آن کسی که خیلی دوستش داری نخواهی رسید.
خیلی سخت است با اینکه میدانی به او نمیرسی باز هم سکوت کنی و آرام در دل شکسته شوی.
خیلی سخت است بغض گلویت را گرفته باشد اما نتوانی گریه کنی ، خیلی سخت است قلبت پر از درد باشد اما نتوانی خودت را از این درد خالی کنی.
با خود میگویم این زندگی تنها با تو زیباست ، میگویم که این قلب تنها عاشق تو هست و تنها تو را دوست دارد اما کسی آنچه را که برای خویش زمزمه میکنم باور ندارد.
شاید تنها با یاد و عشقت  اما بدون تو، در این دنیا تنها زندگی کنم.
این رسم زندگیست ، سرنوشت با من و تو یار نیست .
هیچکس هوای ما را ندارد ، زندگی با ما نمیسازد.
تنها من هستم و تو هستی ، دو قلب عاشق ولی تنها و شکسته .
قلب تو را نمی دانم ، اما قلب من میخواهد تا ابد به عشق تو تنها بماند.
خیلی سخت است با او که دوستش داری نتوانی زندگی کنی و بدانی که هیچگاه به او نخواهی رسید.
خیلی سخت است نتوانی دستانش را بگیری و او را در آغوش بفشاری.
تنها میتوانم به تو بگویم خیلی دوستت دارم و تا ابد عاشقت می مانم عزیزم.
خیلی سخت است برای رسیدن به او که خیلی دوستش داری انتظار بکشی و آخر سر سهم این انتظار شیرین یک پایان تلخ باشد.
پایانی که آغاز حسرت عشق من است .
تا کی باید در حسرت رسیدن به تو بنشینم،
تا کی باید لحظه ها را بشمارم تا قشنگترین لحظه ام با تو فرا رسد.
شاید تا فردا یا شاید تا…
تا آخر دنیا!




موضوع مطلب :

سه شنبه 91 اسفند 1 :: 4:46 عصر

وقتی تو رفتی شمع روشن شبهایم خاموش شد، پنجره رو به زیبایی و رو به خوشبختی بر رویم بسته شد و چشمه عشق در وجودم خشک خشک شد.

وقتی تو رفتی آتش غم دوری و فاصله در وجودم شعله ور شد، آسمان چشمانم ابری و دل گرفته شد و غروب غمگین عشق در آسمان قلبم نشست.

وقتی تو رفتی دنیا برایم عذاب شد، و ثانیه ها برایم پر ارزش تر از گذشته شدند.

وقتی تو رفتی نگاهم دائم به ثانیه ها و لحظه های زندگی بود تا هر چه زودتر بگذرد و دوباره تو را در کنارم خودم احساس کنم.

وقتی تو رفتی همدم من پرندگان شدند و رفیق شب و روز من تنهایی شد. تو که رفتی شهر برایم غربت شد و خانه برایم یک زندان پر از شکنجه و عذاب شد.

تو که رفتی چشمانم همیشه در حال بهانه گرفتن بود و دستهایم همیشه لرزان. تو که رفتی هیچ حسی در وجودم نبود و تنها آروزی تو را از خدای خویش داشتم.

وقتی تو رفتی هر روز به یاد تو و به فکر تو بودم و هر شب نیز اگر خوابی به این چشمهای خسته من می آمد خواب تو را میدیدم.

وقتی تو رفتی تنها به پایان جاده زندگی می اندیشیدم و تنها نگاهم به پایان جاده بود که به تو میرسم و دوباره تو را خواهم دید. تو که رفتی من مانند ساحلی بودم که در کنار دریای پر از تنهایی منتظر امواج محبت تو بودم.

وقتی تو رفتی، نام سفر برایم یک کاووس وحشتناک شد و دیگر از هر چه سفر بود نفرت داشتم. تو که رفتی قلمم بر روی کاغذ خیسم تنها از دوری و از رفتن تو مینوشت! تو که رفتی عاشقی برایم پر درد تر و غمگین تر از گذشته شد .

وقتی تو رفتی هر زمان که پرستوها بر فراز آسمان دلم پرواز میکردند به آنها می گفتم سلام عاشقانه مرا به تو برسانند و روزی تو را همراه با خود بیاورند.




موضوع مطلب :

سه شنبه 91 اسفند 1 :: 4:44 عصر

وقتی موضوع رو فهمیدم خیلی تعجب کردم ...

به گیله مرد گفتم : آخه فلانی چرا !

سری به تاسف تکون داد و گفت : دوست من چرا تعجب میکنی ؟! شیطان به دنبال آدم کج و کوله که سرتاپاش گناه و تقصیره که راه نمیوفته ! اتفاقاً دنبال آدمهای راست و درسته !

وقتی مغرورت کرد که آدم خیلی مومنی هستی و بهتر از تو دیگه وجود نداره ،

وقتی چند تا تعریف از اینور و اونور شنیدی و خودتو باد کردی ،

وقتی فقط عیب دیگران رو دیدی و از خودت غافل شدی ،

وقتی دو تا التماس دعا شنیدی و فکر کردی خبریه ،

در واقع خودت خبر نداری که سر سفره ی شیطان نشستی و سرنوشتی مثل  برصیصای عابد و بلعم باعورا رو داری برای خودت مینویسی ...

به گیله مرد گفتم : راست گفتی ؛ دزد به آدمی میزنه که ثروت هنگفتی داره و چه ثروتی بالاتر از ایمان ...

===============

خدایا عاقبتمون رو ختم به خیر کن

و آنی و کمتر از آنی  ما رو به خودمون واگذار مکن ...

الهی آمین و برحمتک یا ارحم الراحمین

منبع یکـ گیله مرد

جملات زیبا گیله مرد




موضوع مطلب :

پنج شنبه 91 دی 21 :: 6:0 صبح
          

تکیه اش بر دیوار و با تنهاییش سر می کرد، دلش خیلی گرفته بود و تنهایی امانش نمیداد.

طاقتش تمام شد و شروع به بد گفتن از خدا کرد، آنقدر گله کرد و بد گفت که خستگی وجودش را فرا گرفت

انگار باید در تنهایی خود می سوخت و می ساخت. سر بر زانوهایش گذاشت و دل به تنهاییش سپرد.

احساس اینکه هیچکس دردش را نمی فهمد سخت آزارش می داد و در ذهنش حرفهایش را مرور می کرد

در میان این افکار، ناگهان! گرمی دستانی را بر شانه هایش حس کرد که با لطافت و مهربانی صدایش می زد:

ای عزیزترینم از چه دردمندی؟ و از چه دلت گرفته ؟!

مهربانم بگو، هر آنچه را که بر دلت سنگینی می کند بگو..

صدایش خیلی آشنا بود گویی که بارها این صدا را شنیده است، نگاهش را به نگاهش گره زد، باورش نمی شد، انگار تمام عمر در کنارش بود و تمام عمر، او بود که دردهایش را تسکین میداد..

بغض امانش را بریده بود، دگر طاقت نیاورد، سر بر شانه هایش انداخت و تا می توانست گریه کرد و در آغوش گرمش آرام گرفت.

گذشت...

انگار زندگی جدیدی را آغاز کرده و دوباره امید و نشاط در زندگیش جاری شده.

زندگی را آغاز کرد و فراموش کرد آنکه را که همیشه فراموش می کرد.

و خدا در حالی که خیسی اشکها را بر شانه هایش حس می کرد همچنان به او لبخند میزد.

 





موضوع مطلب :

چهارشنبه 91 دی 20 :: 6:0 صبح


                

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد …
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
 حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن.
 دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد.
بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: " قهوه نمکی". یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.
 برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین” !




موضوع مطلب :

سه شنبه 91 دی 19 :: 7:0 صبح

     


چه سخت است وصف کسی که معناگر عشق است! مصداق آدمیت!

همان کسی که می شنود حرفایی که قلبش را می سوزاند و می بیند دردهایی که امانش را می برد.

ولی خود را به نشنیدن میزند، به ندیدن تا پنهان کند زخمهایی را که به خاطر مهربانیش بر جای مانده

و پنهان کند، دردهایی را که به خاطر شاد کردن دلی، در سینه اش پنهان مانده!

 

آری! چه سخت است و چه ماجرای عجیبی  دارد، این " عشق! "

 


 




موضوع مطلب :

دوشنبه 91 دی 18 :: 2:0 عصر


          

خدای عزیزم! مرا گفتی از رگ گردن به تو نزدیک ترم!

آخ! چه زیــبـــــا گـفـتـی...

اگر ذره ای از محبتت نباشد زندگانی بر من تمام است.

                    ......... 

خدایا بار دگر محبتت را بر من روا دار

دلم برای دوست داشتن های راستین تنگ شده




موضوع مطلب :

دوشنبه 91 دی 18 :: 7:0 صبح

امکانات جانبی




جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ

چت روم فارسی

ابزار پرش به بالا

پیوندها
لوگو
مردم می گویند، ” آدم های خوب را پیدا کنید و بدها را رها کنید.”
اما باید اینگونه باشد، ” خوبی را در آدم ها پیدا کنید و بدی آن ها را نادیده بگیرید. ”
هیچکس کامل نیست********دنیا هم به آدمهای خوش بین نیاز دارد هم به آدمهای بد بین چون افراد خوش بین هواپیما میسازند،افراد بدبین چتر نجات!
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 1
  • بازدید دیروز: 8
  • کل بازدیدها: 347464

جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ